کد مطلب:162500 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:133

داوری شیرازی
محمد متخلص به داوری، سومین پسر وصال از شاعران قرن سیزدهم هجری است. وی مدتی در تهران بسر برده و به سال 1282 ه.ق. در شیراز به بیماری دق درگذشت و در بقعه ی شاهچراغ شیراز مدفون گردید. [1] .



بگرفت سر پسر به سینه

دستی به سر، آن دگر به سینه



گفت ای گل تازه بر دمیده

بیخ گلت از جگر دمیده



بر برگ گلت چرا غبار است؟

چاك تنت از كدام خار است؟



از سنگ كه شد پرت شكسته؟

با تیغ كه شد سرت شكسته



از دست كه جرعه نوش گشتی؟

كز خود شدی و خموش گشتی



ای سرو روان به پای برخیز

بنشسته پدر، ز جای برخیز



در پیش پدر چرا غنودی؟

ای باب، تو بی ادب نبودی



بگشای لبی، بكن خطابی

بشنو سخنی، بگو جوابی



بر چهره ی شاه چشم بر دوخت

گفتی دل شاه بر جگر دوخت



از حدیث شهدا مختصری می شنوی

از غم روز قیامت خبری می شنوی



چاك پیشانی اش از دامن ابرو بگذشت

تو همین معجز شق القمری می شنوی



از جگر سوختگان لب آبت چه خبر؟

این قدر هست كه بوی جگری می شنوی



غافلی وقت جدایی چه قیامت برخاست

تو وداع پسری با پدری می شنوی



خبرت نیست ز حال دل بیمار حسین

در ره شام همین در به دری می شنوی






تاب خورشید و تن خسته و پا در زنجیر

حال رنجور چه دانی؟ سفری می شنوی



گریه سیلی شد و بنیاد صبوری بر كند

تو همین زینبی و چشم تری می شنوی



داوری راست دم غصه فزایی، ورنه

این همان قصه بود كز دگری می شنوی



چون دو روزگار، ستم را ز سر گرفت

رسم و ره جفا به طریقی دگر گرفت



در دودمان احمد مرسل شراره ای

از آتش یزید در افتاد و درگرفت



بر شاه دین زمانه چنان تنگ شد كه او

هم مهر از برادر و هم از پسر گرفت



رو در حرم نهاد و ز دشمن امام نیافت

ناچار راه مشهد پاك پدر گرفت



دردا كه راه بادیه گم كرد خسروی

كش عقل رهنمای به ره راهبر گرفت



بس نامه ها ز كوفه نوشتند و هر كسی

روز و شبان ز مقدم پاكش خبر گرفت



خواندند سوی خویش و به یاریش كس نرفت

جز تیر چارپر كه شتابید و پر گرفت



چون دید خلق را سر نامهربانی است

بر مرگ دل نهاد و دل از خلق برگرفت



آمد به دشت ماریه، گفت این زمین كجاست؟

آسوده گشت چون كه بگفتند نینواست



چون دید بر خلاف مراد است كارها

فرمود كز شتر بفكندند بارها



افراشتند خیمه و بر رفع كینه خصم

بر گرد خیمه گاه نشاندند خارها



چون اهل كوفه ز آمدن شه خبر شدند

دشمن دو اسبه سوی شه آمد هزارها



گرد ملك دو رویه گرفتند فوج فوج

از پا برهنگان عرب وز سوارها



بگذشت لشكر و عمر سعد شوم بخت

سردار لشكر و سر خنجر گذارها



برگرد شیر بچه ی حق، بیشه ساختند

از نیزه های شیرفكن نیزه دارها



شه در میان بادیه محصور دشمنان

وز تیغهای تیز به گردش حصارها



بر روی شاه، آب ببستند و ای دریغ

از هر كنار موج زنان جویبارها



افراشتند آتش كین از سنان و تیغ

بر روزن سپهر بر آمد شرارها






برگرد شه چو لشكر دشمن هجوم كرد

یكباره زو كناره گرفتند یارها



روز نهم ز ماه محرم چو شد تمام

خورشید بخت آل علی كرد رو به شام



چون نوبت قتال به سلطان دین فتاد

تب لرزه بر قوایم عرش برین فتاد



گرد ملال بر رخ كروبیان نشست

زنگ هراس بر دل روح الامین فتاد



از بیم رفت خنجر مریخ در نیام

وز دست مهر، تیغ به روی زمین فتاد



چون شیر بچه كشته بیاورد رو به خصم

وز بیم لرزه بر دل شیر عرین فتاد



بر هر سری كه تیغ شه آورد سر فرود

دوپاره پیكرش ز یسار و یمین فتاد



گفتی كه تیغ شاه شهابی بود كزو

هر سو به خاك معركه دیوی لعین فتاد



دشت نبرد چون فلك پر ستاره شد

از بس كه قبه از سپر آهنین فتاد



بس مغز پر زباد كه از باد تیغ شاه

از زین بلند نا شده كز پشت زین فتاد



بس دست زورمند كه با تیغ آهنین

از آستین برون شد و بی آستین فتاد



یكباره بسته شد ره آمد شد سوار

از بس كه به خاك پیكر مردان كین فتاد



آمد ندا ز حق كه به هیجا چه می كنی؟

بردی زیاد و عده ی ما را چه می كنی؟



چون قوم بنی اسد رسیدند

یك دشت تمام كشته دیدند



شه كشته، همه سپاه كشته

یك طایفه بی گناه كشته



صحرا همه لاله زار گشته

یك كشته، دو صد هزار گشته



باغی گل و سرو بار داده

گل ریخته، سروها فتاده



گلها همه خون ناب خورده

افسرده و آفتاب خورده



هر گوشه تنی هزار پاره

صد پاره یكی هزار باره



هر سوی كه شد كسی خرامان

خون شهدا گرفت دامان






سرها ز بدن جدا فتاده

سر گشته به پیش پا فتاده



گفتند كه یارب این چه حال است؟

این واقعه خواب یا خیال است؟



اینان كه ز سر گذشتگانند

آدم نه، مگر فرشتگانند



گر آدمی، از چه سر ندارند؟

ور خود ملك، از چه پر ندارند؟



بی دست نبوده این بدنها

یا این همه چاك پیرهنها



این پا كه ز تن جدا فتاده ست

یارب بدنش كجا فتاده ست؟



این جسم بریده سر كدام است؟

تا كیست پدر، پسر كدام است؟



شه كو، به كجاست شاهزاده؟

وان تازه خطان ماهزاده؟



زین چاك تنی و بی لباسی

كند است نظر ز حق شناسی



ماندند به كار خویش حیران

یك چاك بدن، یكی به دامان



كز دور بلند گشت گردی

آمد ز میان گرد، مردی



دیدند به ره شتر سواری

خورشید وشی، نقابداری



ماتمزده ی سیاه جامه

آشفته، به سر یكی عمامه



پیش آمد و زار زار بگریست

چون ابر به نوبهار بگریست



گفت ای عربان میهمان دوست

مهمان نشناختن نه نیكوست



این تشنه لبان پیرهن چاك

نشناخته چون نهید در خاك؟



اكنون كه به خاك می سپارید

می دانمشان بر من آرید



گفتند چنین كه ره نمودی

وین عقده ی كار ما گشودی



ایزد به تو رهنمای بادا

ای مزد تو با خدای بادا



هرگز نشوی چون این عزیزان

در داغ عزیز، اشك ریزان



خویشان تو این بلا نبینند

این قصه ی كربلا نبینند



رفتند و ز هر طرف دویدند

هر یك بدنی به بر كشیدند



بردند تنی به پیش رویش

جسمی شده چاك چارسویش






خونش به دل فگار بسته

وز خون به كفش نگار بسته



تن كوفته، سینه چاك گشته

نارفته به خاك، خاك گشته



سركوفته، پا به گل نشسته

تا فرق به خون دل نشسته



گفتند كه این شكسته تن كیست؟

این نوگل چاك پیرهن كیست؟



گفت این تن قاسم فگار است

پورحسن است و تاجدار است



كش دیده ز چرخ آبنوسی

یك روز چه مرگ و چه عروسی



دیدند تنی چو نونهالی

بر خاك فتاده پایمالی



باریك میان، ستبر بازو

با شیر سپهر هم ترازو



تیر آژه پای تا به دوشش

گلگون تن ارغوان فروشش



پیكان به برش به سر نشسته

تیر آمده تا به پر نشسته



شمشیر نموده در دلش راه

از سینه دریده تا تهیگاه



دل جسته برون كه جای من نیست

این خانه دگر سرای من نیست



گفتند كه این جوام كدام است؟

كآب از پس مرگ او حرام است



صد پاره تنش كبابمان كرد

ز آب مژه غرق آبمان كرد



مادرش مباد با چنین سوز

تا كشته ببیندش بدین روز



چون چشم سوار بر وی افتاد

آتش بگرفت و از پی افتاد



می گفت و ز دیده اشك می ریخت

وز دیده به رخ دو مشك می ریخت



كاین پاره پسر كه ریزریز است

در پیش پدر بسی عزیز است



این نوگل گلشن امام است

فرزند حسین تشنه كام است



از نسل مهین پیمبر است این

ناكام علی اكبر است این



جمعی دگر آمدند جوشان

رخساره پر آب و دل خروشان



گفتند تنی به پای آب است

كآب از لب خشك او كباب است



دست از سر دوشها گسسته

بس دست ز خون خویش شسته






چون دیده به دام پای بستش

مرگ آمده و گرفته دستش



قد سرو، تنی چو سرو صد چاك

چون سایه ی سرو، خفته بر خاك



از زخم سنان و خنجر و تیر

صد پاره تنش شده زمینگیر



بگسسته میان و یال و كتفش

از جای نمی توان گرفتش



گفت این تن میر نامدار است

عباس دلیر نامدار است



می گفت ز هر تنی نشانی

گردش عربان به نوحه خوانی



هر گوشه نشان شاه می جست

در خیل ستاره، ماه می جست



تا بر تن شه گذارش افتاد

رفت از خود در كنارش افتاد



گفت ای تن بی سر، این چه حال است؟

ای كشته ی خنجر، این چه حال است؟



ای پیكر پاك، این چه روز است؟

ای خفته به خاك، این چه سوز است؟



ای كشته، سرت كجا فتاده ست؟

بی سر بدنت كجا فتاده ست؟



بر تن ز چه پیرهن نداری؟

پیراهن چه، كه تن نداری؟



نه دست و نه آستین نه جامه

سرداده به خصم با عمامه





[1] خلاصه از فرهنگ معين.